• وبلاگ : نازنين
  • يادداشت : تمناي روشني!
  • نظرات : 10 خصوصي ، 110 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + داش علي 

    يه روز ازم پرسيد:(( واسه خاطر چي زنده اي؟)) در حالي كه تو دلم ميگفتم:((براي تو)) ، گفتم : واسه خاطر هيچي! اينبار من از اون پرسيدم :(( تو براي چي زنده اي؟)) توي آغوشم جابجا شد و گفت :((براي اون كسي كه واسه خاطر هيچ زنده س))!!!!!...

    از اون روز تا حالا خيلي ميگذره ولي اگه يكي ازم بپرسه :((حالا بخاطر چي زنده اي )) بهش ميگم : بخاطر اون كسي كه تو آغوش

    خودم نتونستم بهش بگم :(( دوستت دارم )) ولي حالا هر هفته بهش ميگم چون ديگه تو آغوش من نيست ..... اون تو آغوش خاكه ........