تو را در باران حل می بینم و کورکورانه نشانت را از قطره های باران می پرسم. غافل از اینکه، تو، خود بارانی. و من...
وامانده ای که حسرت باران مجنونش کرده.
شیرینی از تو سرودن چنان در من شور ایجاد می کند، که تنها خیال تو را داشتن، مرا بس است. خیالت را از من مگیر، که من بی آن عزلت نشین میکده ها خواهم شد. می دانی دل سپرده ام به خاموشی کلامت و جاودانگی عشقت را تا پایان ابدیت بر دوش می کشم؛ و این است تنها دلخوشی بستگی داشتنم با مجنون...
ای کاش بیابانگردی مجنون را پیشه کرده بودم. افسوس که نمی دانم کدام سو در پیش گیرم.در کدامین شب عزم سفر کردی؟ قدم در کدامین جاده گذاشته ای که من چشم بر آن بدوزم؟
لااقل بگو، عطر گیسویت را به کدامین نسیم می سپاری... دیوانه ای چون من را، عطر گیسوی شب فامت بس.
شیدا کرده ای این دل را. می دانم که می دانی! شیدایی بر من مبارک. ای کاش لایق باشم نازنینم.
----------------- نازنین ------------------
زمزمه علی: "عاشقان را بگذارید بگریند! همه مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید."
زمزمه نازنین: "من باران می خواهم... آنقدر باران می خواهم، تا بتوانم با آن تمامی روحم را زلال کنم."